از پنجره های خطر دور شدم
اما باز چشمهایم
از دفتر کبری خیس تر است...
(شفیقه طهماسبی )
برگ زردی که بوسه به هر بادی دهد و
تن به هر خاکی ساید
جایش جز زیر پای عابران نیست...
( شفیقه طهماسبی)
این روزها
حال پرچمی را دارم
که به ساز هیچ بادی نمی رقصد...
(شفیقه طهماسبی)
شهریور برایم
مچاله ای ست از یک درام واقعی
با هنرنمایی لبخندهای وصله داری که
خوب می دانستند چگونه بی صداترین واژه ها را
تبدیل به آوازی کنند خوش،
در گلوی آدمکهای خیمه شب بازی...
با سبزترین زمزمه ی دشت ناز قلبهاشان
شیره از سنگ گرفتند
پشت به بی پرده ترین پنجره،
لگد بر گلدانی زدند
که سجده گاه لاله های واژگونی بود
روییده در سهمِ خاکِ شمعدانی های سرخ...
و پاشنه بر گلویی فشردند
که نگاهش،
آرامشی بود برای وحشت سایه های فراری
و لبخندش،
گلستانی برای جهنم دروغگویان....
ملکه ی برفها که باشی
کاری ندارد بیرون کشیدن یک گل یخ
از خاکِ آفتاب سوخته ی دلهای یخی...!
نوشته ای متاثر از وقایع شهریور سیاه
( شفیقه طهماسبی)