یا حسین
نذر تو بود
سایبانی امن برای
ضمانتِ لبخند و زندگی سبز!
اما نگفته بودی
با رفتنت زندگی دچار بیماری فصل ها خواهد شد
و پاییز با عمر نوح
هر لحظه را تعقیب!
و یا حسین،
آبی بر زردی آتش درونم!
چند سال زندگی کرده ایم؟
شاید یک سال و حتی کمتر...!
اگر به این باور رسیده باشیم که زندگی، همان چند ثانیه ی لذت بخشی بوده که به مهر بهم نگریسته ایم...
همان لبخند کوتاهی بوده که در برابر خطاهای هم زده و گذشت کرده ایم...
همان دستی بوده که با عشق فشرده ایم...
و همان دوستت دارم های بی ریایی بوده که نه از روی نیاز! بلکه از شدت اشتیاق به هم گفته ایم...
آنگاه دنیا، همان بهشت موعود می شد!
چه زیباست دریافتن این لحظه های کوتاهِ شکرگون!
چه زیباست "زندگی کردن" برای سالیان سال...
فراموش نکنیم انسان، فرشته ای ست که بال هایش در بهشت جا مانده!
از ذاتِ پاکمان دور نگردیم!
آمین...
( شفیقه طهماسبی )
زود است...
آماده ی رفتن نیستم!
هنوز هزاران حرفِ شعر نشده
بر دوش قلمم سنگینی می کند
صدها راه نرفته پیش رو ،
لبخندهای فراوانی پشت لبهایم خشک،
و دوستت دارم های ناگفته ی زیادی که
از تُنگِ تَنگِ دلم بیرون افتاده اند!
تا خاک فاصله ای نیست اما
فریادهای سپیدم از زمین دورند
و عاشقانه هایم وِردِ زبان قطره های باران!
سی و نه سال گذشت!
نه کودکی در درونم مُرده است
و نه نشانی از بذر پیری در مزرعه ی احساسم!
تنها
خسته ام از بارِ خاطرات سی و نه ساله ای که
بوی نا می دهند.
برای رفتن زود است!
و فرصت اندک!